پیام عاشورای حسینی، پیام رهایی و مرزبندی سرخ با همه خمینیصفتان.
ابوالفضلالعباس، قمر بنیهاشم سیمای یک سوگند ـ سوگند وفا و پاکبازی و جوانمردی .
وقتی که مسجدها و گردهماییهای ماه محرم هنوز به لوث وجود خمینی آلوده نشده بود، یعنی تا قبل از سلطه یزیدیان روزگار ما، که اسمشان آل خمینی است، در روز تاسوعا رسم بر این بود که از حضرت عباس میگفتند.
مراسم محرم و روزهای تاسوعا و عاشورا خصلت ضدشاهی، ضدظلم و ضددیکتاتوری داشت و تاسوعا متعلق بود به پرچمدار و سپهسالار عاشورا، ابوالفضلالعباس، قمر بنیهاشم. آنکه برای آوردن آب بهمنظور رفع تشنگی بچهها و حرم امام حسین به کنار فرات رفت، درحالیکه خودش را هم عطشی سوزان در برگـرفته بود و آب سرد و گوارا، غلتزنان، موج روی موج او را به خود میخواند. دستش رفت تا کفی برای نوشیدن بردارد ولی ناگهان موجی تند، از آنگونه که تابهحال، زورق وجودش را در توفان حادثهها پیش برده بود، در ضمیرش جوشید و خروشید و به یاد یاران تشنهکام و جانخستهاش افتاد. به خودش نهیب زد که ای نفس، بعد از حسین زنده نباشی که او و یارانش آشامنده مرگهایند و تو آب سرد میطلبی؟ نه! این با آیین من نمیسازد.
به او، که در تاریخ ما سیمای یک سوگند ـسوگند وفا و پاکبازی و جوانمردی به خودش گرفت، میگویند: ماه خاندان ایدئولوژیکی بنیهاشم؛ که همان ماه تابان و فروزان صحنهٌ عاشوراست.
گو شمع میارید در این خانه که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست، تمام است
و تمامی این ارزشها درست، رودررو و ضد آلزیاد، آلمروان و شمر و یزید و یزیدیان دوران ما یعنی آخوندهای خمینیصفت است. یعنی رودرروی همه مظاهر پستی، فرومایگی، دنائت، از پشتخنجرزدن و هرچه رذیلت است.
آنهایی هم که آن روز، در برابر حضرت عباس و علیه او تیر میانداختند ، چنین بودند. اما درست در چنین مقاطعی و در چنین سرفصلهایی است که مردان و زنان خدا، خود را عرضه میکنند:
قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق
در روز حشر، رتبه او آرزو کنند
عباس نامدار که دلیران روزگار
از خاک کوی او طلب آبرو کنند
برای مجاهدین، نام حضرت عباس تداعیکننده آیهیی است که بر بالای شهادتگاه او حک شده است:
فضلالله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیما. این آیه بر فراز ضریح حضرت عباس، برای مجاهدین، معنای بخصوصی دارد، چونکه بذر آنها بهنام امام حسین و حضرت عباس در روز عاشورا پاشیده شده است؛ قطرهیی در دریا و شاخهیی در جنگل، در قلب ارتش حسینی، که فرمانده و پرچمدارش قمربنیهاشم بود.
اصولاً پیام امامحسین و عاشورا ترسیمکننده مرزهای انسانیت و رهایی با مادون تاریخ انسان یعنی با دنیای حیوانی است و در یک کلام، خلاصه میشود در عقیده و جهاد.
این پیام، خاستگاه و سرچشمه عقیدتی و سیاسی و مشخصاً مشی مبارزاتی و استراتژی ماست؛ بهمعنی شکستن بنبست با حداکثر فداکاری! حال، شرایط هرچه میخواهد تیره و تار باشد.
خون جاری دوران و فشرده سیاست و استراتژی ما، عبارت است از مبارزه انقلابی برای سرنگون کردن رژیم ضدبشری خمینی و نیل بهآزادی و حاکمیت مردم ایران.
با این شاخص و با این مرزبندی است که خودمان را در برابر شیخ و شاه تثبیت کردیم و پیش رفتیم.
همه جریانها و گروهها، اصل دعوایشان همینجاست، ولی از قضا این موضوع، هیچگاه موضوع دعوای مجاهدین نبوده، نیست و نخواهد بود. چرا؟!
چون این را دیگری برای ما تضمین کرده؛ چون از دیگری آموزش گرفتهایم. و الاّ ، در فراز و نشیبهای سیاسی، در توفانهای سیاسی و در بالا و پایینیها، دعوای اول ما هم، همین میبود.
راستی اگر از این شاخص حسینی و عاشورایی منحرف میشدیم، چه چیزی از ما باقی میماند؟ جز مشتی سیاسیکار مفلوک یا مشتی بساز و بفروش سیاسی؟ یعنی موجوداتی عاری از شرف و تقوا و پرنسیپهای انسانی مثل وارفتگان و واماندگانی که دست آخر چیزی جز دنبالچههای آخوند خاتمی و رژیم آخوندی نیستند.
امام حسین میگفت:
اینکه شما دارید زندگی نیست. بردگی است، فساد است و تباهی. و همه این نکبتها را دست ظلم به شما تحمیل کرده است. من میروم، تا آن دست را قطع کنم، میروم تا ظلم را نابود سازم. این است راه من و این است هدف من. آنهایی که با مناند بیایند و کسانی که سودای دیگری دارند رو به زندگی خود بازگردند.
خوب در آن زمان، هرگز شرایط عینی چنین قیام و انقلابی، که مادر همه انقلابات است، وجود نداشت، آنهم با تعدادی اندک؛ 30سوار و 40پیاده.
اما چه سوارانی و چه پیادگانی؟!
حبیببنمظاهر در 90سالگی، فرمانده جناح چپ ارتش حسینی بود. آنقدر پیر بود که میباید با دستمال، چینهای پیشانی را میبست که مانع دیدش نشود.
سفلهیی از آن لشکر، در یکی از فرازهای روز عاشورا او را به مبارزه طلبید. یکی از همرزمانش گفت حبیب صبر کن نماز آخر را هم بخوانیم. گفت میخواهم نماز بعدی را در بهشت بخوانم و بلادرنگ بر لشکر دشمن حمله برد. درو کرد آنها را دروکردنی. میگویند که حبیب، 62مزدور را خودش به خاک انداخت؛ با همان وضعیت و در همان حال که دستمالی بر پیشانی بسته بود.
امام حسین در شب عاشورا گفته بود:
کل حی سالک سبیلی. هر زندهیی رونده راه من است.
مجاهدین هم به این دلیل ماندند و زنده ماندند که راه او را رفتند.
بگذارید آخوندهای دجال، از امام حسین، کلامی و حربهیی علیه خود او بسازند. همان کاری که معاویه با پیامبر اکرم کرد و میخواست از اسلام، حربهیی علیه اسلام و علیه پیامبرش بسازد.
اما چه کسی نمیداند که پیام حسینی؛ پیام رهایی، پیام عزت و افتخار، پیام پاکبازی، پیام شرف و پیام انسانی است.
آن زمان هم افراد آگاه میدانستند و امام حسین آنها را مسئول میشناخت.
به همین دلیل، در اواخر دوران معاویه، وقتی که صحبت ولایتعهدی یزید بود، امام حسین به بیش از هزار تن از افراد آگاه و روشنفکران و علمای زمان، نامه نوشت و آنها را در مکه جمع کرد و آن خطبه و سخنرانی مشهور را خواند و با سرزنش و عتاب و خطاب شدید نسبت به بیمسئولیتی آنها، نهیب زد که چرا نمیجنبید؟ چرا با این رژیم در مصالحهاید؟ چرا در مسامحهاید؟ چرا در سازشید؟ تقصیر با شماست!
برای تشکیل این گردهمایی، هر کس را هم که از زمان پیامبر سراغ داشت دعوت کرد و اگر هم خودش فوت کرده بود اولادش را دعوت کرد.
در شرایط آن روزگار با توجه به فواصل و مشکل حمل و نقل، کنگره گذاشتن و گردهمایی و اجتماع، کار بسیار مشکلی بود؛ آنهم از سراسر آن سرزمین پهناور. ولی دست آخر هزار نفر آمدند که در آن روزگار، خیلی زیاد بود.
امام حسین در آن خطبه گفت:
بر شما میترسم ای کسانی که خدا بر شما منت دارد. مبادا که بر شما نقمت و دردی از دردهایش را فرود آورد. بهتحقیق میبینید که پیمانهای خدایی شکسته میشود و هراس نمیدارید. عهدها و حقوقها از دست رفتهاند، اما شما بهخاطر حقوق از دست رفته پدران خود در هراس و ولوله هستید. حالآنکه پیمان رسول خدا بیمقدار گشته، ناتوانها و کورها و لالها و زمینگیرها در شهرها بیسرپرست افتادهاند و برایشان هیچ ترحمی نمیشود. و شما درخور مسئولیت و تواناییتان کاری نمیکنید و نسبت به آنکس هم که وظیفه خود را انجام میدهد اعتنایی ندارید و به مسامحه و سازشکاری و همکاری با ظالمان آرمیدهاید.
شما در میان مردم، درخور بالاترین مصیبتید، بهخاطر آنکه عالمانه و آگاهانه از مسئولیت خود دست کشیدهاید و ایکاش که در راه انجام آن به کار میپرداختید.
شما ستمگران را در مقام خود جای دادهاید و زمام امور خدا را در کف ایشان نهادهاید تا به خطا عمل کنند و در امیال خود پیش بتازند. فرارتان از مرگ و دلخوشیتان به زندگانی گذرا، آنها را سلطه بخشیده است. شما ضعیفان و ناتوانان مردم را به ایشان تسلیم کردید تا برخی را برده و مقهور خود کنند و برخی را بهخاطر لقمهنانی بیچاره و درمانده نمایند. در این سرزمین، به خواست خود حکم میرانند و راه رسوایی و پستی را برای هوای خود هموار میکنند. در برابر خدای جبار، گستاخی و گردنکشی میکنند و زشتی و شرارت را رواج میدهند. در هر شهری گویندهیی از جانب خود بر منبر دارند، [مثل همین نمایشهای جمعه رژیم خمینی] و این سرزمین تماماً پایمال آنهاست و بر همهجای آن دست گشاده دارند. مردم، بردههای آنها و در اختیار ایشانند تا هر دستی را که میخواهند بر سر ایشان بکوبند و آنها نتوانند دفاع کنند. دستهیی زورگو و جبار که نه خدا میشناسند و نه معاد؛ و بر ضعیفان و ناتوانان، شدیداً فشار میآورند. پس ای عجب و چرا تعجب نکنم که زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است یا باجگیری نابکار یا حاکمی که بر مؤمنان هیچ ترحمی ندارد.
سپس صحبتهایش را چنین ختم کرد:
خدایا میدانی که اینها را نمیگویم که چندین روز به فرمانروایی برسم. آرزوی آن را هم ندارم.
[عجبا! حالا باید امام حسین بیاید توضیح بدهد که قصدش فرمانروایی نیست] .
میدانی که من مشتاق اصلاح آیین تو هستم و خواهان آبادی شهرها و آزادی مردمان.
[عجبا! پیامبر جاودان آزادی باید بیاید بگوید که من آبادی و آزادی میخواهم، نه فرمانروایی] .
من نمیخواهم بندگان مظلومت، در دست ستمگران، اسیر باشند.
این ستمگران میکوشند چراغ هدایتی را که پیامبر میان امت برافروخته است خاموش کنند، اما توکل ما بر خداست و بهسوی او بازمیگردیم.
این کلام پیشوای آرمانی مجاهدین و مقتدای تاریخی ماست که به جامعترین صورت با خمینی و خمینیصفتان مرزبندی میکند: کل حی سالک سبیلی.
میگویند، وقتی امام حسین برای آخرین وداع به مرقد پیامبر در مدینه رفته بود، خوابی کوتاه، او را درربود. شاید که خیلی خسته بوده؛ خستگی ناشی از مشغلههای آن ایام برای اینکه بتواند پیام قرآن و اسلام را حفظ بکند.
در خواب، پیامبر اکرم را دید که گفت:
انالله قد شاء ان یراک قتیلا: خدا میخواهد تو را کشتهشده ببیند. برخی هم نوشتهاند که در آن خواب کوتاه، جدش به او گفت: علاوه بر خودت، آن طفل کوچک، علیاصغر هم همین مشیت، برایش مقرر شده.
یزید و عمالش درصدد بودند که در همان مدینه یا از امامحسین بیعت بگیرند یا او را به شهادت برسانند. لذا امام حسین معطل نکرد و یک مسیر بسیار طولانی را از مدینه تا مکه و از صحراهای عربستان تا رسیدن به دروازه کوفه پیمود.
کوفه در آن زمان، کانون شورش بود و از آنجا نامههای بسیاری برایش مینوشتند و با کلماتی شیرین، او را به آنجا دعوت میکردند. همانهایی که بعداً سرکردگی لشکر ابنسعد را بهعهده گرفتند، کسانی بودند که وقتی تعادل قوا به سود امامحسین بود، در دعوت او به کوفه پیشقدم میشدند ولی حالا قصد جانش را کرده بودند.
در خروج از مدینه گفتند از بیراهه برو، گفت نه از راه میروم.
بعد هم سر راهش تا کربلا بسیاری از عافیتجویان سبز شدند که کوتاه بیا، بیا به روضهخوانی و نقش منتقد فرهنگی یا مخالف سیاسی در کادر قانون و نظام یزیدی قناعت کن، بیا گوشهگیری و عافیتجویی پیشه کن.
ولی او میگفت: نه، هیهات منّا الذله!
30سوار و 40پیاده برایش کافی بود. حتی اگر از اینهم کمتر میبود در او تأثیر نداشت و تکتک یاران را میآزمود و مکرر در مکرر میگفت اگر اهل دنیا و زندگی خودتان هستید، پی کارتان بروید.
حتی در روز عاشورا وقتی برده آزاد شده ابوذر، غلام سیاهپوستی به نام جون، آمد از امام حسین اجازه بگیرد که به صحنه نبرد برود، به او گفت ببین، شاید که برای سلامت و عافیت با ما آمدهای؟! حالا دیگر برگرد، اینجا جای سلامت نیست.
اما آن مجاهد اعظم، آن برده و غلام پیشین، آن سیاهپوست، گفت: سلامت من با توست!
بعد هم به امام حسین گفت: نکند چون من بزرگزاده نیستم و برده آزادشدهام، نمیخواهی خونت با من قاطی بشود هان؟!
به این وسیله میخواست که مولایش را آنچنان در تنگنا قرار بدهد که این سلامت از او دریغ نشود.
وقتی بعد از جنگی دلیرانه، در خاک و خون غلتید، امامحسین سرش را در آغوش گرفت و دعا کرد که خدایا قلبش را نورانیتر کن.
خوب، در آن سطح از تعادل قوا، با خیانتی که همه مسامحهکاران و سازشکاران و تسلیمطلبان آن روزگار کرده بودند، معلوم بود که یاران، تا نفر آخر بایستی بروند. بقیه را، مخصوصاً امام سجاد را هم، چنان که مریم گفت، زینب کبری حفظ کرد؛ با چه تدبیر، با چه صلابت، با چه شجاعت و با چه هوشیاری شگفت و حیرت انگیزی!
و الاّ چه در مجلس ابن زیاد، چه در دربار یزید، جلادان حاضر و آماده با بساط گسترده خونریزی ایستاده بودند و اگر نقش فرشته آسا و راهبری زینب کبری نبود، چیزی باقی نمیماند.
خدا این بار میخواست که مشیتش را از طریق زینب کبری سلاماللهعلیها پیش ببرد.
در مجلس ابنزیاد وقتی که سرهای بریده را دورتادور بر سر نیزه کرده بودند، مشتی زن و بچه اسیر، که در فرهنگ آن روزگار، چیزی بهحساب نمیآمدند و یک جوان بیمار بیستوچند ساله، بازماندگان امامحسین را تشکیل میدادند. ابنزیاد شروع کرد به قرآن خواندن. درست عین همین آخوندهای خمینیصفت؛ که دیدی خدا زشتی و شومی و بیآبرویی شما را خواست؟! دیدی که دائرهالسوء را نصیب شما کرد؟! ببین! صحنه را ببین!
زینب کبری نگاهی کرد به سرهای بریدهیی که برخی خونچکان بودند و اطفال نالان، و آنگاه گفت:
و ما رأیت الا الجمیل. من که همهاش زیبایی و سرفرازی میبینم. برگردیم به صحنه عاشورا:
وقتی پرچمدار و سپهسالار حسین، عباس، در خاک و خون غلتید، در اینطرف یک رزمنده، بیشتر نمانده بود؛ عجب روزگاری!
مشتی مزدور سفله، وحشی و هار بهسرکردگی ابنسعد و شمر، لاجوردیهای زمان و امثال دژخیم صیادشیرازی.
و در طرف دیگر فقط یک تن بود که فریاد هل من ناصر میکشید و بعد شیرآسا میغرید که:
القتل اولی من رکوبالعار. کشته شدن بر ننگ، مرجح و بسا بهتر است.
وقتی هم که شمشیرها او را میگرفتند و تیرهای زهرآلود بر او میباریدند، باز فریاد میزد:
ان کان دین محمد لایستقیم الا بقتلی فیاسیوف خذینی.
اگر دین محمد جز با کشته شدن من مستقیم و راست نمیشود، پس ای شمشیرها بگیریدم.
راستی که تابلو عاشورا را چه نقاش چیرهدستی طراحی کرده.
ولی هنوز علی کوچک، تعیینتکلیف نشده بود و پدرش پیوسته برافروختهتر میشد. بچه را بالای دستش گرفت و گفت: گناه این کودک چیست؟
پاسدار سفلهیی بهنام حرمله تیری جانسوز در کمان گذاشت که خون علی کوچک را جاری کرد. امامحسین آن خون را با مشت بهسوی آسمان میریخت و میگفت که خدایا این خون را از من قبول کن.
وقتی هم که پرچمدارش عباس بر زمین افتاد، گفت خدایا این هدیه مرا قبول کن.
میگویند که در سراسر نبرد، فقط یکبار چهرهاش درهم رفت؛ وقتی که حبیب، حبیب 90ساله، فرمانده جناح چپ ارتش حسینی، برخاک افتاد.
فرمانده جناح راست هم زهیر بود. رادمردی که موقع خداحافظی و طلاق زنش، لحظه سختی را گذراند. او سعی میکرد در بین راه از کاروان امام فاصله بگیرد. بالاخره امامحسین دنبالش فرستاد. کراهت داشت که بیاید. تازه ازدواج کرده بود، اینپا و آنپا میکرد. عاقبت زنش گفت خجالت نمیکشی؟ امامحسین دنبال تو میفرستد و تو در فکر خودت و زندگیت هستی؟
آنگاه هر طور شده تا سراپرده امامحسین رفت.
لحظاتی بعد برگشت، دیگر آن زن را نمیشناخت. گفت مال و اموالم را به تو بخشیدم برو خانهتان، برو پیش پدرت.
نظیر همین لحظه در مردان خدا را حضرت زینب از خود امام حسین میگوید. میگوید وقتی که برای آخرین وداع پیش ما آمد انگار که هیچکس از ما را نمیشناخت. هیچکس را.
سرانجام وقتی که سیدالشهدا بر پهلو افتاد نام یکایک یاران را زیرلب زمزمه کرد و گفت آمدم پیشتان. دینم را ادا کردم.
و در آخرین پیام، رو به حرمش گفت: مبادا لب به شکایت باز کنید. از شأن و منزلت شما خواهد کاست. عاقبت امر شما خیر خواهد بود.
بعد رو به آن سفلگان کرد و گفت:
ای قوم نکوهیده، چقدر بدکردارید. بعد از من، دیگر قتل هیچکس برای شما دشوار نیست، از هیچ جنایتی روی برنخواهید گرداند. اما به خدا سوگند که پروردگارم ما را بزرگ میدارد و شما را در آن لحظه که هرگز گمان نخواهید برد، کیفر خواهد داد. و چنین هم شد.
بیائیم به روزگار خودمان. پدر طالقانی در برابر خود من به یکی از اعضای شورای ارتجاع، موسوم به شورای انقلاب خمینی گفت: اگر هنوز شماها حرمتی نگه میدارید بهخاطر چندتا سلاحیاست که دست مجاهدین است.
و والله روزی که خمینی، حرمت مجاهدین را زیر پا گذاشت و فتوا داد که جان و مال و ناموس مجاهدین، شایسته احترام نیست و مباح است، دیگر معلوم بود که خمینی، آخوندهایش، پاسدارهایش و ارگانهایش، از هیچ پستی و دنائت و جنایتی، خودداری نخواهند کرد.
راستی چه شباهتی است بین امروز و آن روز؛ با یک تفاوت اساسی که بعداً به آن خواهیم رسید.
امسال سال1378هجری است و آن زمان سال61هجری بود. روزگار، خیلی فرق کرده، اما از جوانبی شبیه است؛ از بابت دجالیت و فریبکاری و قلب مفاهیم و ارزشها، خیلی شبیه است.
شیوههای یزیدیان، درست مثل خمینیصفتان امروز است. مثل همین خمینی، مثل بهشتی، مثل خاتمی، مثل رفسنجانی، مثل خامنهای؛ و بقیه که سعی میکنند از جلادی مثل این صیادشیرازی، سردار اسلام بسازند.
آنروز هم یزیدیان به شمر میگفتند سردار اسلام!
آخوندها حتی تلاش میکنند که از لاجوردی جلاد هم، چهرهی یک عارف ارائه بدهند!
شاهدی داریم در همین ارتش آزادیبخش که در یکی از گزارشهایش نوشته بود خودش در زندان به چشم خودش لاجوردی را در حال تجاوز به یکی از مادران کهنسال دیده است.
بسیاری شهود دیگر هم هستند.
اسلام لاجوردی این بود. بچهها در زندان به او میگفتند چرا دروغ میگویی که ما وابسته به اجنبی و خارجی هستیم؟ جواب میداد که قرآن گفته به سه طایفه باید دروغ گفت: به منافق، به زن و به کافر! یکی از بچهها پرسیده بود: کجای قرآن این را گفته؟ بیاور ببینم. گفته بود: حالا برو توی سلولت، این روایت است!
خوب، وقتی سردار اسلام، جلادی مثل شیرازی باشد و عارف اسلام یا به قول آخوند خاتمی خدمتگزار اسلام و مردم هم لاجوردی باشد، خوب معلوم است این چه اسلامیاست؟!
آخوندهای خمینیصفت که با سفلگی و سرقت، نان امامحسین را میخورند، رویشان نمیشود والا حتماًً از خدمات شمربنذیالجوشن هم تقدیر میکردند!
ابنحبان روایتی را از قول پیامبر نقل کرده، که گفته بود: اذا رأیتم معاویه علی منبری فاقتلوه. یعنی اگر روزی معاویه را دیدید که جای من روی منبرم نشسته، او را بکشید.
معاویه، کلی کار کرد تا فاقتلوه را بکند فاقبلوه. یعنی دوتا نقطه بالا را بردارد و فاقتلوه یعنی بکشیدش را بکند فاقبلوه یعنی قبولش کنید.
کسی بود بهنام ثمرهبنجندب که یک درخت خرما در خانه همسایه داشت و همسایه را بهخاطر این درخت بهستوه آورده بود. این آدم، روزگاری قاضی بود، مدتی حاکم بصره و کوفه بود، سرانجام هم همکارابنزیاد از آب درآمد. ابنابیالحدید در شرح نهجالبلاغه میگوید که معاویه سرانجام این فرد را پای معامله کشاند و گفت: صدهزاردرهم میدهم، به شرط آن که آیهي الدلخصام و آیهي یهلک الحرث و النسل را به علی نسبت دهی. یعنی روایت و حدیث و از این چیزها جعل کنی و با استناد به آنها بگویی که مصداق این آیهها علی است، علیبنابیطالب است.
آن آدم گفت همین؟! معاویه گفت در مورد آیهي ”و منالناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاهالله” یعنی آنکس که نفس خودش را برای رضای خدا میدهد هم بگو مصداقش ابنملجم است!
بعد از معاویهی راحل هم همین داستان ادامه دارد. اگر به آخوندها مجال داده شود میگویند این آیه که نفس خودش را در راه خدا داده و وقف کرده، راجع به لاجوردی و صیادشیرازی است!
اما ثمرهبن جندب به معاویهگفت: برای این کارها 100هزاردرهم کم است و بعد از مدتی چک و چانه عاقبت با 400هزاردرهم، معامله جوش خورد.
خمینی، یعنی ادامه همین روشها. سخنرانیش علیه مجاهدین و قضایای امجدیه در روز 4تیر58 را، در پیام 22بهمن آوردهام. همه یادمان هست که خمینی با چه رذیلتی و با چه دجالیتی، میگفت این مجاهدین با اسلام مخالفند. این مجاهدین میخواهند شاه بیاید. اینها خرمنهای روستائیان را آتش میزنند!
از سال35 هجری بهمدت بیش از 60سال، معاویه، سب و لعن حضرت علی را در همهجا رواج داده بود تا آنکه سرانجام عمربنعبدالعزیز در سال99 آن را لغو کرد.
اما زمان گذشت و به بهترین صورت برای همه روشن شد که هر کس چه میگفته است. این تازه مربوط به آن روزگاران است که نه رادیویی وجود داشت و نه تلویزیونی و نه ماهوارهیی و نه نشریهیی، هیچ چیز وجود نداشت و پیشرفت جریان تکامل، خون امامحسین را طلب میکرد.
السلام علیک یا ثارالله. سلام بر تو ای خون خدا و ای نور خدایی.
بله، در آن روزگار، پیشرفت تکامل، نثار آن خون خدایی را میخواست؛ جانمایهیی خداگونه میخواست تا به پیش برود.
و مجاهدین امروز هم قطرهیی از همان دریا و شاخهیی از همان جنگلند: کل حی سالک سبیلی. بهخدا که اگر مجاهدین چنین مقتدایی نمیداشتند، قطعاً از دست رفته بودند.
رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بیدل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم
گفتا که نه تو مردی؟ گفتم که بلی اما،
چون بوی توام آمد، از گور، برون جستم
پابست توام جانا، سرمست توام جانا، در دست توام جانا
مست توام ار مستم، هست توام ار هستم
بله، اگر مجاهدین هستند، هستیشان را مدیون او هستند و چه افتخاری بالاتر، چه شرفی از این بیشتر که ما با جاودانهفروغهایمان از اینجا و از امروز پل میزنیم با عاشورا.
یالیتنی کنت معکم فأفوز فوزاً عظیما. کاش با شما میبودم و رستگار میشدم، رستگاری بزرگ.چنانکه مریم گفت با خواهرانمان هم پلی میزنیم تا زینب کبری و فاطمه زهرا.
آن روز با زینب کبری، زن انقلابی مجاهد بهعنوان یک هویت و وجود جدید تاریخی، قدم به عرصه وجود گذاشت و امروز چه خوشبختی بالاتر از موهبت و رحمت خاصهیی بهنام مریم و شورای رهبریش که او به ما معرفی کرد.
شب عاشورا هنگام حاضرگفتن مجدد همه ما به سرور شهیدان، به پیشوای آرمانی و مقتدای تاریخیمان، امام حسین است. زیارت عاشورا برای این است که او و یارانش را با تجدیدعهد برای سرنگونکردن شجره خبیثه خمینی، شاد و فروزانتر کنیم.
شجره خبیثه خمینی، همان غاصبان حق حاکمیت مردم ایران، یعنی کسانی که بهنام اسلام به اسلام خنجر میکشند، کسانی که بهنام قرآن، قرآن را ملکوک میکنند و کسانی که بهنام امامحسین و با سرقت از او، دین را سرمایه دنیای حقیر خودشان میکنند. اینها صدبار و هزاربار بیشتر شایان کیفر و سرنگونی هستند.
جانهای مجاهدین، همهی مجاهدین، در گرو همین است. این خواست ملت ماست. پیامی داشتم از مادری از بابل، که شاید از مادران شهیدان باشد. اسمش گلباجی است. عیناً برایتان میخوانم:
از قول من بگو، از قول من و ملت ایران بگو، در شب عاشورا بگو، در حرم امامحسین بگو، در خاک امامحسین بگو؛ بگو ملت ایران با چه وضعی دارند زندگی میکنند. پیش امامحسین بگو این نامه را گلباجی برایت داده، هرطور شده به هر قیمتی، ملت ایران را نجات بدهید. از امامحسین بخواه دست ظلم را از سر ملت ایران کوتاه کند. خودش مجاهدین را کمک کند، ملت نجات پیدا کنند. من که هر دقیقه میگویم و از خدا میخواهم کهای خدا این ظلم را از سر ملت ایران کوتاه کن. شما هم این را در حرم امامحسین بگو تا ظلم از سر ملت، کوتاه شود.
حالا رژیم میگوید سال خمینی و ما میگوئیم سال مریم.
بگذارید ببینیم سرانجام چه کسی بر دیگری پیشی خواهد گرفت؛ اگرچه در فرجام کار، جای هیچ تردیدی نیست.
دو اسلام بهکلی متضاد، دو خصم آشتیناپذیر، که از روز عاشورا و رویارویی یزید و حسین تا تقابل مشروعهخواهی شیخفضلالله و مجاهدان صدر مشروطه و تا جنگ خمینی و مجاهدین، رودرروی هم قرار گرفتهاند و حالا در آستانه تعیینتکلیف نهایی هستند. پس باید به پیشوای آرمانیمان بگوییم:
در ره تو بر سر بازارها
رفته سر ما بهسر دارها
در ره تو پیکر ما بارها
سوخته در آتش رگبارها
در ره تو اشرف و موسای ما
سوختگانند به راه وفا
راه وفا، راه ابوالفضلالعباس است و سوگند و تجدیدعهد امروزمان سوگند وفاست؛ وفا به ملت اسیرمان، به خلق درزنجیرمان، به مرام و آئین و به پیشوای آرمانیمان سیدالشهدا، حسینبنعلیعلیهالسلام.
بله، فرزند انسان با نیروهای سرکش، با جبر کور و با دیو تقدیر در کشاکش است، مثل کشاکش امامحسین با شمر و یزید. مثل کشاکش مجاهدین با خمینی و خامنهای و خاتمی و رفسنجانی و الی آخر.
در نبرد انسان با اجبارات کور و سرکش، چنین مکتوب و مقرر شده که انسان بایستی پیروز بشود و خواهد شد.
بنابراین، زیارت و دیدار عاشورا برای ما نغمهي همین پیروزی است. حال، هر چقدر که طول بکشد و هر قیمتی که داشته باشد.
شروع دیدار و زیارت، مثل همیشه با سلام است. سلام، فشرده و رمز اسلام است. علامت یگانگی و توحید و صلح و صفای جاودان و اصالت یگانگی و وحدت در برابر تضاد و دوگانگی و ثنویت و شرک و کفر و ارتجاع است.
زیارت عاشورا، دیدار عاشورا، نهفقط یک راز و نیاز و مناجات عاشقانه و عارفانه بلکه یک بیانیه و بهاصطلاح مانیفست سیاسی است که به روشنترین صورت، مرزهای سیاسی شیعیان و پیروان حسینبنعلی، از جمله مجاهدین، را هم آشکار میکند. آنجا که تبرّی میجوید و مرزبندی میکند با ستمگران و با آلیزید و معاویه و ابوسفیان و خمینی و میگوید تبری میجویم از آنها.
و من اشیاعهم: از پیروانشان، از همجنسهایشان و همسنخهایشان.
و من اتباعهم: از تحتامرها و مزدورانشان
و من اولیائهم: از دوستها و حامیانشان.
این است مرزبندی و مرز سرخ حسینی با یزیدیان و خمینیصفتان تاریخ. و در آنجا که درود میفرستد و سلام میکند به آنکه در رکاب سیدالشهدا بود و لعنت میکند بر هر آنکه سکوت و تمکین کرد، بر هر آنکه مسامحه و سازش کرد. پس این برای ما، هم، عقیده و ایدئولوژیست؛ هم مناجات و راز و نیاز، و هم، در عین حال، مستحکمترین بیانیه سیاسیـ نظامی و اخلاقی و انسانی.