۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

شکنجه‌های قرون وسطائی علیه زندانی محکوم به اعدام

به گزارش فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران، جعفر کاظمی زندانی سیاسی ۴۷ ساله برای انجام مصاحبه‌ تلویزیونی تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار داده شده است.
این زندانی ۷۴ روز تحت شکنجه قرار داشت و بر اثر این شکنجه‌ها، حداقل ۲ دندان وی شکسته شده و بینی و کتف او آسیب جدی دید.
جعفر کاظمی در ۲۷ شهریور در ۷ حوض در یک ماشین آژانس با ضرب و شتم دستگیر شده و سه روز اول تحت شکنجه‌های بسیار شدیدی قرار داشت.
علت شدت شکنجه‌ها و فشارهای وارده بر او آن است که جعفر کاظمی از زندانیان سیاسی دهۀ ۶۰  می باشد و از سال ۱۳۶۰ تا اواخر سال ۱۳۶۹ در زندان و تحت شکنجه‌های وحشیانه جسمی و روحی قرار داشته است. رژیم خصومت خاصی با زندانیان سیاسی سابق دارد و موارد متعددی از دستگیری آن‌ها در جریان اعتراضات اخیر گزارش شده است.
زندانی سیاسی جعفر کاظمی در شعبه ۲۸ بیدادگاه رژیم، توسط فردی بنام محمد مقیسه‌ای معروف به ناصریان از اعضای کمسیون مرگ قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ محاکمه شد. درپرونده کاظمی هیچ دلیل ومدرکی دال بر انجام عملی وجود ندارد، اما مقیسه‌ای او را به اتهاماتی مانند محاربه، تبلیغ علیه نظام، اقدام علیه امنیت نظام، سازماندهی دانشجویان امیر کبیر، رفت و آمد خانوادگی با زندانیان سیاسی سابق و موارد دیگر به اعدام محکوم کرده است. محمد مقیسه‌ای نسبت به زندانیان سیاسی سابق کینه‌ای عمیق دارد و بارها این را بیان کرده است. او به آنها می‌گوید: شماها را باید همان موقع اعدام می‌کردیم و اشتباه کردیم که چنین کاری را انجام ندادیم. این حکم توسط احمد زرگر رئیس شعبه ۳۶ تجدید نظردادگاه انقلاب مورد تایید قرار گرفت. احمد زرگر از بازجویان دهۀ ۶۰ می باشد و خود او در شکنجه زندانیان سیاسی شرکت داشته است. او در جریان اعتراضات اخیر در اکثر پرونده‌هایی که به وی ارجاع داده می‌شد حکم‌های سنگین‌تری نسبت به دادگاه بدوی صادر می‌کرد

افزایش قاچاق دختران ایرانی در استان های مرزی

يافته هاي تحقيقي که با همکاري مرکز امور مشارکت زنان و کميته سازمان دفاع از قربانيان خشونت در سال 82 انجام شده بيانگر روند رو به افزايش قاچاق زنان و دختران استان هاي مرزي به کشورهاي حاشيه خليج فارس ، امارات متحده عربي، پاکستان، افغانستان و به طور محدود به کشورهاي اروپايي و آسيايي است.
به گزارش خبرگزاری زنان ایران، طيبه اسدي يکي از کارشناسان اين تحقيق در خصوص راههاي اغفال اين دختران کم سن و سال گفت: قاچاقچيان ، دلال هايي را در مناطقي مانند پارکها و مقابل مدارس راهنمايي و دبيرستانها گمارده که با اين دختران ، طرح دوستي و آشنايي مي ريزند و سپس آنها را به مکانهاي خاصي برده و با وعده هاي خروج آسان از کشور ، درآمد خوب، زندگي بهتر و يا حتي در مورد دختران کم سن و سال گاهي به زور آنها را تا لب مرز حمل کرده و به صورت جاسازي شده قاچاق مي کنند.
وي ايستادن دلالان در کنار سفارتخانه ها و ادارات کاريابي و دادن پيشنهاد کار پر درآمد به افراد کم اطلاع و نيازمند کار را از راههاي ديگر اغفال اين زنان و دختران معرفی کرد و افزود: همچنين اين دلالان دختران کم سن و سال برخي ساکنان روستاها را با پرداخت پول به والدينشان و يا وعده زندگي بهتر به عقد و ازدواج خود درآورده و سپس به قاچاقچيان انسان در خارج از کشور تحويل مي دهند.
الهام آرام نیا جامعه شناس در گفتگو با خبرگزاری زنان در خصوص قاچاق دختران و زنان جوان ایرانی در مشهد گفت : هنوز ماجرای قاچاق دختران و زنان ایرانی به پاکستان از خاطره ها نرفته است که شاهد آدم ربایی های دیگری هستیم.
وی افزود: قاچاقچیان معمولا با دادن وعده های واهی از جمله این که " شما را مجانی و با خرج خودمان به خارج از کشور می بریم و در عوض، از گذرنامه شما برای وارد کردن جنس استفاده می کنیم مردم را فریب می دهند و با به کار گیری چنین ترفند هایی و پرداخت مبلغی پول به آنها، به همین راحتی آنها را سوار هواپیما یا وسیله نقلیه دیگری می کنند و این افراد ساده لوح را با پای خودشان و به طور قانونی از مرز خارج می کنند.
آرام نیا در ادامه گفت: در مواردی نیز مشاهد شده است که اعضای باندهای آدم ربا پس از شناسایی خانواده هایی که دارای دخترانی هستند، به عنوان زائر شهرستانی اتاقی را در خانه های آنها اجاره می کنند و پس از چند روز اقامت و بررسی همه جانبه، در یک فرصت مناسب قصد شوم خود را اجرا می کنند .
این کارشناس علوم اجتماعی اظهار داشت: نکته قابل توجه در مورد این مساله، نحوه خارج کردن زنان و دختران توسط اعضای این باند های مافیایی است. آنچه که ظاهرا معلوم است و در این داستان دردناک نیز به آن اشاره شده ، این است که این افراد شرور قربانیان خود را بیشتر از راه زمینی به پاکستان می برند.
وی ادامه داد: هنوز مشخص نیست که آنها چگونه و به این آسانی از مرزهای کشور عبور می کنند و هیچ شخص یا نیرویی با آنان برخورد نمی کند و مانع عبور آنها از مرزها هم نمی شود. احتمالا آنها از تاریکی شب و از نقاط کور مرزی استفاده می کنند و از دید مرزبانان مصون می مانند.
آرام نیا به یکی از باند های مافیایی در مشهد اشاره کرد و تصریح کرد: اعضای جنایتکار یکی از باندهای مافیایی پس از شناسایی خانواده های فقیر مشهدی، دختران آنان را به عقد یکی از اعضای باند خود در می آوردند و به بهانه این که شهرستانی هستند و می خواهند در زابل زندگی کنند، دختران بخت برگشته را به کشور پاکستان می بردند و به خانه های فحشا می فروختند. خوشبختانه این باند مخوف با هوشیاری نیروی انتظامی مشهد لو رفت و اعضای آن دستگیر و مجازات شدند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

روز معلم در کردستان

امیدوارم این نامه را با دقت بخوانید که نمونه ای از رفتار رژیم آخوندی با معلمین است ما چند نفر از دانشجويان دانشگاه علوم پزشكي سنندج هستیم که از تحصیل در این طویله بسیجیان بشدت شرم داریم چند نفر از بهترین اساتید ما توسط سرهنگ طیب قدیمی رئیس بسیجی بی سواد دانشگاه علوم پزشكي سنندج در سن 50 سالگی اجبارأ بازنشسته و ممنوع التدریس کرده است این اساتید عبارتند از دکتر رشیدیان ، دکتر قاضی زاده تنها دانشیار دانشگاه و دکتر قادرمرزی است با محروم کردن دانشگاه از توانائی های علمی این چهره های برجسته مطرح در مجامع علمی بین المللی ، دانشگاه را به طویله ای با عده ای بسیجی جاش مانند خادم عرفان ، مهدی طیبی ،و عطا الله حیدری و دیگر جاش ها ی بیسواد تبدیل کرده اند نتیجه این مدیریت بسیجی خانه فساد دانشجو ئی در شهرک بهاران سنندج بوده که محلی برای عیش و نوش همین سرهنگ قدیمی و دیگر مربیان فاسد بسیجی بوده که اخیرأ کشف گردید و در تمام منطقه صدا کرد سوء استفاده مدرسین بسیجی از دانشجویان دختر که منجر بخودکشی چند نفر از دانشجویان (خانم کریمی بعلت حامله شدن ، اردلان ، رحمانی ...) و ازدواج اجباری نجمه کرباسی با خادم عرفان مدرس بسیجی فاسق گردید شایان ذکر است که ساختمان مورد اجاره متعلق به دکتر هومن قصری بوده که نقش دلال را داشته است آری برادر این است وضعیت معلم در این کردستان تحت ستم ملایان تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

به مناسبت روز معلم، داستان یک تجاوز

داستان تجاوز به یک معلم توسط حسین طائب، فرمانده سابق بسیج
اخبار روز: خانم بهاره ی مقامی معلم مدرسه ی کودکان که در جریان اعتراضات
بعد از انتخابات، توسط نیروهای حکومت دستگیر و سپس از سوی حسین طائب
فرمانده ی وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفت، به مناسبت روز معلم شرحی از
اتفاقاتی که در زمان دستگیری بر او گذشته، نوشته است.

به مناسبت روز معلم
در بلندای اندیشه و در اندیشه ای بلند بود که حافظ گفت آن یار کز او گشت
سر دار بلند... جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد. حال پس از گذشت صدها
سال از این اوج به چونان حضیضی رسیده ایم که رئیس دولتمان - که باید
دولتمرد باشد - مخالفین را بزغاله می خواند و گویندگان اسرار را نه تنها
بر سر دار سربلند نمی کند، که در کنج سردابه ها و دخمه های ننگین حرص و
هوس به داغی می آلاید که دیگر سری برای بلند کردن باقی نمی ماند. سر می
ماند، اما جان گویی که از درون جسم رخت بر بسته است. حالا برای سر بلند
کردن عبور از دیوار های سترگ فرهنگی پوسیده و متعصب لازم است. از همه سوی
پیام های هم وطنانم را می شنوم که می گویند بهاره سر بلند کن، آری، از
بیرون گود گفتنش آسان است... همین پیام های روح بخش بود اما که مرا به
زندگی باز گرداند، زندگی قبلیم نه، یک زندگی جدید، با یک هدف جدید و برای
فردایی جدید. نه تکرار وهم آلود قرنها تبعیض و استبداد و سرکوب. جان اما
دیگر برایم آنقدرها عزیز نیست، می دانم آنقدر فریادم تکثیر شده است که
خاموشی نمی پذیرد. در ماه هایی که گذشت بارها آرزوی مرگ کردم، جانم را هم
اگر بگیرند به آرزویم رسانده اند، پس می گویم، می گویم چرا که من دیگر
شکست ناپذیرم، تبدیل به صدایی شده ام که از هزاران حنجره فریاد می شود،
هم میهنم، پروازم را به خاطر بسپار. از حسین می نویسم.
دقت کرده اید که در فیلمها و سریالهای جمهوری اسلامی نام شخصیت جنایتکار
و قاچاقچی فیلم همیشه کامبیز است، یا کورش یا جمشید؟‌ و در مقابل شخصیت
مثبت و نجات دهنده همیشه حسین است، یا علی، یا محمد، ترجیحاً ملقب به
حاجی و سید؟ در سرگذشت من اما نقشها جابجا شده بود، حسین قصه ی غصه ی من،
مرا به گور عشق و امید هدایت کرد. گویی دری از درهای جهنم باز شده بود و
موجودی که انگار تجسم هر آنچه زشت و کریه است و منفور پا به جهان گذاشته
بود. کوهی از نفرت و توحش که در لباس مردی روحانی به نماز ایستاده بود، و
دقایقی پس از پایان نماز در بستر خونین دختری هراسان به تجاوز نشسته...
نامش را نمی دانستم، عکسش را که در اینترنت دیدم او را شناختم، کابوس
شبان و روزهایم را. صورت پوشیده از ریشش را و نفرین ابدی چشمهای هرزه اش
را. عبای متعفن و خیس از عرق تابستانش را. حسین طائب را.
گفت دانشجوی کجایی؟‌ گفتم دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بوده ام، حالا هم
درسم تمام شده و کار می کنم، معلمم. گفت به دستور کی به خیابان آمدی؟‌
لیدرت کی بوده؟‌ گفتم هیچ کس، لیدر نداشتم. پاسخ دست سنگینش بود که پشت
سرم فرود آمد، صورتم خورد به میز مقابل و صدای دندانهایم را شنیدم که
ریخت توی دهنم. خودش ماها را انتخاب کرده بود، من و هشت دختر دیگر را، از
میان گروه ۳۰-۴۰ نفری بازداشت شدگان. نمی دانم بر چه اساسی انتخاب می
کرد، هیچ کدام از ما فعال سیاسی نبودیم. ما را جدا کرد و برد به یک بند.
گویا در زندان خیابان سئول در قرارگاه ثارالله بودیم، این را از روی شرح
حال های دیگرانی که آنجا بوده اند می گویم، چون همه ی ما را وقتی گرفتند
چشم بند زدند و با ماشین های سیاه رنگی بردند. همین را می دانم که در زیر
زمین بودیم. بعد از حدود یک شبانه روز سرگردانی و بی خبری به بندمان آمد.
آمد و یکی از ما را که دختر زیبا و مهربانی به اسم مهسا بود همراه برد.
تا بحال شده پرنده کوچکی را در دست بگیرید و ببینید که قلبش چقدر تند می
زند؟ ‌قلب مهسا همان طور می طپید. فکر کردیم شاید می خواهند آزادش کنند،
یا شاید خانواده اش آمده اند دنبالش، شاید وثیقه بگذارند و ببرندش. هیچ
کس نمی دانست که چه سرنوشتی در انتظار است. یکی از دختران همبند که شوخ
طبع و سر خوش بود سعی می کرد که جوک بگوید و بقیه را بخنداند و حال و هوا
را کمی عوض کند. همه اما از بی خبری و انتظار در عذاب بودند. ناگهان صدای
ضجه جگرخراش مهسا بلند شد. صدای فریاد او آنقدر جانسوز بود که همه ما را
در جا میخکوب کرد. همه در سکوت و بهت و ناباوری به هم خیره شدند. رعب و
وحشت بر تن همه مان سایه انداخته بود، دیگر کسی جوک نگفت، دیگر کسی
نخندید، مهسا را دیگر ندیدم...
یادآوری این صحنه ها هنوز هم برای من سهمگین است، هنوز هم نگاه آخر او را
به خاطر دارم، هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد،با این حال در نهایت نا
امیدی می نویسم مهسا جان، اگر هستی و این را می خوانی از خودت پیغامی
بده. بگو که هستی، بگو که زنده ای.
حسین پس از اینکه بازجویی!! را تمام کرد مرا به دست دو زندانبان بی صبری
که دم در مراقب بودند سپارد تا آنها هم به من تفهیم اتهام کنند و محاکمه
و حکم، همه را یک جا برگزار کرده باشند. چه بودم برایشان؟‌ غنیمت جنگی؟!
اما کدام جنگ؟‌ واجب القتل؟‌! اما به کدامین جرم؟‌ مفسد فی الارض؟! برای
معلمی؟‌ خس و خاشاک؟!‌ آری، من خسی بودم در چشم تنگ نظر و متعصب و ذهن
متوحش و هرزه ی آنان...


*****

دست در دست هم دهیم به مهر

میهن خویش را کنیم آباد

یار و غمخوار یکدگر باشیم

تا بمانیم خرم و آزاد


شعری ساده و کودکانه، که شاید باید بیشتر بخوانیمش.

یک سال پیش در چنین روزی وارد کلاس درس که شدم بوی گل به استقبالم آمد.
نوگلان کوچکم را دیدم که هر یک شاخه گلی در دست داشتند و لبخندی به لب.
در یک لحظه عالمی را سِیر کردم، آینده ی این ۳۲ غنچه ی زیبا را دیدم که
هر کدام برای خودشان دختر خانمی شده اند و شاهدی یا مادری یا مدیری. در
همه وجودم لبخند شکفت و شادی غنچه کرد. این دومین سالی بود که روز معلم
را به عنوان یک معلم تجربه می کردم، و امسال سومین سال است...امسال اما
کلاسم خالیست، از لبخند و غنچه و شکوفه خبری نیست. از خوابی شیرین
برخاسته ام انگار، گلستان ایرانم را می بینم که از سیاهی، به لجنزاری
مانند است، ابرهای تباهی را می بینم که جلوی نور مهرآمیز خورشید ایرانم
را گرفته اند و به شهود و ادراک و آزادی اجازه عرض اندام نمی دهند... آری
این دیار سخت به آموزگاران نیازمند است، چرا که در نور معرفت است که
لجنزار رنگ می بازد و بهار شکوفه می کند.
بهاره مقامی

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

صدای پای خونین خرداد:ندائیم سهرابیم

صدای پای خونین خرداد می آید :
شعارهای دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به دیدار اعلام نشده احمدی نژاد از دانشگاه : آزادی عدالت این است شعار ملت -ندائیم ، سهرابیم ما همه یک صدائیم - دانشجو ، کارگر اتحاد اتحاد
صدای پای خرداد می آید. بوی خون و قیام. بوی برخاستن یک ملت. بوی آشفتن خواب دیکتاتوری مذهبی سی و یکساله - صدای پای خرداد، صدای در خون تپیده ندا، سهراب ، اشکان، کیانوش و صدها هزار حماسه آفرین این میهن است. خورشید در آسمان میهنم در آستانه سی خرداد آتش گرفته است
عاطفه اقبال - یازده اردیبهشت برابر با اول ماه می 2010